من آدم دفتر و قلم بودم، حتی وقتی کامپیوتر پا به خانه ما گذاشت. تحقیقهای دانشگاهیام را دستی مینوشتم و بعد نسخه دست نویس را تایپ میکردم. نوشتههای وبلاگم هم دراصل پاک نویس چیزی بود که، اگر میخواستی نسخه دست اولش را ببینی، باید سری به سررسید چرمی مشکی رنگم میزدی، اگرچه بعید میدانم میتوانستی از آن صفحه پر از خط خوردگی و حروف کج ومعوج ــ کمی بدخط و به غایت شلخته نویسم ــ چیزی بفهمی.
سال آخر کارشناسی، در یک اردوی دانشگاهی با مرتضی آشنا شدم. شعر میگفت و داستان مینوشت، خیلی جدیتر از من. شش واحد درسی مشترک باهم داشتیم، اما من تا قبل از اردو او را ندیده بودم. (عجب دختر محجوبی!)
در دومین برخوردمان در دانشگاه، پس از اردو، آدرس وبلاگ باهم ردوبدل کردیم و شدیم مخاطب جدی هم. وبلاگ من متروکه شده بود، اما به جایش مرتضی حسابی پرکار بود. غیر از هم کلاسی بودن، تقریبا هم محلهای هم بودیم. هرروز، بعد از دانشگاه، باهم پیاده برمی گشتیم سمت خانه. غیر از جیک وواجیکهای عاشقانه ایام جوانی ــ چنان که افتد و دانی ــ بیشتر صحبت ما درباره نوشتن بود. هرآنچه مربوط به کلمات، استعاره، تصویر، موسیقی، خیال ورزی بود، میتوانست جرقه ساعتها گفتوگو بین ما باشد.
در یکی از همین گفت وگوها، متوجه شدم که مرتضی چیزی به نام دفتر چرک نویس ندارد؛ بنابه گفته خودش، پشت سیستم مینشیند و داستان یا شعرش را در لحظه تایپ میکند. برایم تصورکردنش بیش از حد سخت بود. چطور ممکن است؟! مگر میشود؟! چقدر باید با این ابزار راحت باشی که بتوانی فرزند خیالت را بر بستر پیکسل هایش به دنیا بیاوری! الان عجیب به نظر نمیآید، اما اواخر دهه هشتاد این مسئله واقعا غریب بود.
مرتضی به طور جدی من را هم دعوت میکرد که، به جای نوشتن در دفتر، از همان ابتدا بروم سروقت صفحه وُرد کامپیوتر. اوایل مقاومت میکردم، اما یک بار چنان درباره تأثیر امکانات صفحه ورد بر فرایند نوشتن قانع کننده سخن گفت که مقاومتم درهم شکست.
چه گفت؟ بگذارید از دل تجارب خودم توضیح دهم:
اول از همه اینکه، بعد از کمی اُنس با نوشتن در صفحه ورد، فهمیدم چقدر صفحه نمایش بزرگ کامپیوتر میتواند زمینه غرقگی را بهتر فراهم کند. هنگام نوشتن در دفتر، برایم بسیار اتفاق افتاده بود که اشیای پیرامون توجهم را از کاغذ به خود معطوف کنند. پیوستگی صفحات ورد و عدم نیاز به ورق زدن هم به این غرقگی دامن میزد. اولین تأثیرش برای من این بود که نوشته هایم طولانیتر شد، چراکه صفحه ورد دفتری بی انتها بود؛ چیزی تو را متوقف نمیکرد و برای همین، اگر مثل من آدم پُرگویی هم بودید، دیگر زمین زمینِ شما بود.
دومین تمایزِ خیلی محسوس این بود که در صفحه ورد دیگر کلمه یا جملهای خط خطی نمیشد، پاک میشد؛ به همین راحتی! درواقع، صفحه سفید ورد مثل دفتری جادویی بود که هیچ وقت نوشته ات در آن کثیف، بدخط و کج ومعوج نمیشد. چرک نوشتهها هم به یک معنا پاکترین نوشتهها بودند. صفحه ورد، برخلاف دفتر، خطاپوشیْ واقعی بود. این خط ناخوردگی و بی خطایی احساس خیلی خوبی به آدم میداد، اجازه میداد جسورانهتر و با شک و تردید کمتری پیش بروم. خیلی وقت ها، خط خوردگیهای زیاد هنگام نوشتن به من احساس بی کفایتی و آماده نبودن داده بود، چیزی که باعث شده بود نوشتهام را نیمه کاره رها کنم و در رصد فرصتی دیگر برای نوشتن باشم.
این ویژگی صفحه ورد تمایز بزرگی، حتی در نگاه من به نوشتن، ایجاد میکرد: تا پیش از نوشتن با کامپیوتر، تصورم از عمل نوشتن نوعی هنر غیراکتسابی بود، چیزی که از آن با عنوان نبوغ هنری یاد میکردم. یا برای این کار ساخته شده بودی یا نشده بودی. کسی که نبوغ نوشتن دارد، اولا، زیاد مینویسد و دفتر از پی دفتر پُر میکند؛ بعد هم چندان نیازی به زورزَدن ندارد. خط خوردگیهای زیاد برای من نشانه زورزَدن بود. اما صفحه دیجیتالی ورد، مانند خداوندگاری بخشاینده، غلط هایت را به رویت نمیآورَد و آن را کأن لم یکن میگردانَد. همین تو را در پیشروی جسور میکند و اجازه میدهد خطا کنی و جلو بروی، خطا کنی و جلو بروی.
سومین تمایز عمده آن بود که، به جای در مشت گرفتن خودکار و قلم، صفحه کلید زیر انگشتانم شناور بود. گذار از قلم به صفحه کلید اعجازِ مهجور نسل من بود. عجیب و باورنکردنی بود. درست است که پیشتر ماشین تایپ وجود داشت، اما همه گیر و ارزان نبود و در تجربه نوشتاری عموم جای گیر نشد.
صفحه کلید، سخاوتمندانه، تمام حروف الفبا را پیش چشم میآورد، عملیات اجرایی نوشتن را ساختاریافته میکرد، space یا فضای خالی بین کلمات را درحد یک کلید بزرگ به رسمیت میشناخت. انگار اول بار بود که میفهمیدم پس صرفا این حروف نیستند که واژهها را میسازند، بلکه ترکیبی از حروف و فضاهای خالی این کار را میکنند. بی دلیل نبود که بازی با همین فضاهای خالی در نوشتهها مُد شده بود.
صفحه کلید، همچنین، حروف را از سرانگشتانم میگرفت و، معجزه آسا، بدخطیام را ازبین میبرد، کاری که پدر و مادرم و پانزده معلم نتوانستند بکنند صفحه کلید، به آنی، در زیر آن کلیدها و سیمهای مرموز میسر میکرد.
مرتضی، پنج سال بعد از آن اردو، با حفظ سِمَتهای پیشین، همسرم شد. گفتوگوهای طولانی ما درباره نوشتن، این اواخر، بعد از ورود مرتضی به حرفه برنامه نویسی، ابعاد تازهای به خود گرفت و پایمان را به حوزه ادبیات الکترونیک بازکرد، جایی که مادیت رسانه ادبی، نخستین بار، توجهها را به خود جلب میکند.
بزرگی و یکپارچگی صفحه ورد و پیرایشگری ذاتی آن و همچنین گذار از قلم به صفحه کلید تنها سه مورد از تمایزاتی بود که در مهاجرتم از رسانه دفتر به صفحه ورد تجربه کردم؛ این رشته سر دراز دارد. در یادداشتهای بعدی، درباره ابعاد دیگر آن بیشتر خواهم نوشت.